پسری در مسافرت...
پنج روز آخر عید رو با خونواده بابایی رفتیم مسافرت...خیلی خوش گذشت و حسابی با همه جور جور شدی و اتفاقا همین باعث شیطنت های بیشترت میشه البته!!...تا بابایی اراده میکرد از ماشین پیاده شه سریع میرفتی پشت فرمون و همه چی رو هم دستکاری میکنی...یه عالمه کلمه جدیدم یاد گرفتی تو مسافرت که وقتی میگفتی خوردنی می شدی....یه خرده هم زود به زود گرسنه ت میشد که از بس پشت سر هم تکرار میکردی آب آش ام...!!!دلمونو کباب میکردی!!....و البته کلی هم حال و هوامون خوب میشد!!...مقصد رامسر بود ولی تو راه برگشت یهو هوس انزلی کردیم و خلاصه تا خود سیزده طول کشید مسافرتمون...مادربزرگم تدارک مهمونی سیزده رو دیده بود که چون نتونستیم بریم موکولش کردیم به هفته بعد...هوا هم عالی...