آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

پسری در مسافرت...

پنج روز آخر عید رو با خونواده بابایی رفتیم مسافرت...خیلی خوش گذشت و حسابی با همه جور جور شدی و اتفاقا همین باعث شیطنت های بیشترت میشه البته!!...تا بابایی اراده میکرد از ماشین پیاده شه سریع میرفتی پشت فرمون و همه چی رو هم دستکاری میکنی...یه عالمه کلمه جدیدم یاد گرفتی تو مسافرت که وقتی میگفتی خوردنی می شدی....یه خرده هم زود به زود گرسنه ت میشد که از بس پشت سر هم تکرار میکردی آب آش ام...!!!دلمونو کباب میکردی!!....و البته کلی هم حال و هوامون خوب میشد!!...مقصد رامسر بود ولی تو راه برگشت یهو هوس انزلی کردیم و خلاصه تا خود سیزده طول کشید مسافرتمون...مادربزرگم تدارک مهمونی سیزده رو دیده بود که چون نتونستیم بریم موکولش کردیم به هفته بعد...هوا هم عالی...
27 فروردين 1396

دومین بهار پسرم

جشنی آریایی با آرینم...از آتش نوروزی و بزم های شاعرانه و می و موسیقی عاشقانه همین سفره ی 7ستاره میراثمان از گذشته ای شده که به تاراج رفت و حالا نگهداشت همین هم در این زمانه هنر میخواهد.... هفت سینی که هرگز هفت شین نبوده!!...نماد هفت ستاره ی بخت و اقبال ایرانیان برای مردمی که نجوم می شناختند و به طالع بینی و گردش افلاک معتقد بودند...بعدها سکه و سنبل به اشتباه وارد دنیای ستارگانمان شدند...آمدند و نرفتند!! حال غریبانه تحویل سال.... خیلی چیزها کهنه میشود و خیلی چیزها نو... چیزهایی هرگز رنگ نمیبازد مثل تو.... هر روز عاشقانه تر.... باهوشی و همه اذغان دارند...زیبایی و چشمانم محو چشمانت میشود...مهربانی و بی انتظار نثارش میکنی... ...
5 فروردين 1396

29بهمن95ماندگارترین زیبایی دنیا...

برای اولین بار بهم گفتی مامان... گفتی و من مردم از خوشی... گفتی و دیدی دارم غش میکنم برات و دوباره گفتی... میگفتی و با لبخند میگفتی و میدیدی من غرق مادرانه هایی شدم که تو بهم هدیه دادی و از ذوق من میخندیدی و باز تکرار میکردی و باز میمردم از خوشی... دست بابای گلت درد نکنه که بغلش بودی و این زمزمه و تکرار نتیجه زحمت اون بود... دوست دارم به اسم خودم صدام کنی که البته تلفظش فعلا برات سخته ولی اونقدر مسرور این کلمه شدم که شاید نظرم عوض شه...تا قبل از این به من و البته به همه میگفتی و میگی علی!!!! مثلا میگم برو بابا رو صدا کن یا حتی میگم برو رضا رو صدا کن میری داد میزنی عللییی!!!!!.....ولی به بابابزرگم میگی ام!!آخه همیشه برات تو ...
30 بهمن 1395

ما سه تا....

من و تو و بابایی .... دستاتو درو گردنمون حلقه می کنی و برامون میخندی.. دستای کوچولوتو از شدت خنده به صورتت میزنی و قند تو دلامون آب میکنی... بعضی وقتام خجالت میکشی بابت بعضی شیطنتهات و صورتتو میگیری و میخندی و از صحنه دور میشی!!... وقتی کار خطایی میکنی که میدونی روش حساسیم صدامون میزنی و نگاهمون میکنی و با خنده اون کارو انجام میدی!!... مثلا چیزی رو میخوای بخوری که نباید!!... تمام اجزای صورتتو میشناسی...نماز میخونی باهامون...حرفای قشنگ میزنی...صدامون میکنی...با اسباب بازیات که بازی میکنی و غرقشون میشی دلمون برات ضعف میره... بازی و بدو بدو و رقص اونم کردی... روزی چند بار متقاضی پخش فیلم تولدتی و باهاش میرقصی و غرق بعضی ...
28 بهمن 1395

دردسر تازه!!

البته دردسرای شیرین و قشنگ... مامان جون الان داشتم تو اینترنت قیمت جاروبرقی و ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی و بخارشور  رو چک میکردم!!!چون میدونم اینا زیر دست تو دووم نمیارن... بخصوص بخارشور بیچاره که بدون آب روزی هزار بار خاموش و روشن میشه!!! همه تا قبل از این که ببینن میگن از جلو دستش بردار یا جاش رو عوض کن ولی وقتی می بینن مرغ آقا پسر ما یه پا داره!!!حرفشون رو پس می گیرن.... اما دردسر تازه ی ما... آقا آرین با مامان و باباش برنمی گرده خونه.....یعنی برمیگرده ولی با گریه و بغض...میپره بغل دایی ها و مادرجون و بابامحمود و با  صدای بلند و پشت سر هم میگه نه نه نه!!!!.... و این باعث میشه که همه به من بگن ولش کن...چیکار...
30 دی 1395