آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

حس خوب بیست و چند سالگی...

1395/7/26 10:03
نویسنده : مامان آرین
143 بازدید
اشتراک گذاری

متولد ماه مهر...

آخرین باری که طعم تولد با شمعهایی روی کیک را میچشم که عدد سمت چپ 2هست...

طعم کیک بیست و نه سالگی با حسی غریب از شنیدن پای عددی به نام سی...

برای منی که اوج آرمانش رسیدن به آرمانهایش قبل از ورود به چهارمین دهه زندگیست شاید کمی ترسناک باشد ولی زندگی در گذر است مثل کودکی مثل نوجوانی و شاید مثل جوانی...فقط شاید...

در  هیاهوی زیبای عزیزانی که برایم یکی از بهترین شبهای زندگی را رقم زدند و در زرق و برق تمام احساساتی که در قالب جملات و هدایا و مهربانی ها به من ارزانی شد و در کنار دلبندی که سال قبل فقط یک ماه بود میهمان روزگارانمان شده بود ذهنم در گذر زمان درگیر تمام ایامی بود که لذت با هم بودن را برایم تداعی میکرد

همان روز آلبوم بچگی پیش رویم بود و تمام عکسهای تولدهایم را به ترتیب چیده بودم و نگاه میکردم همیشه باشکوه و زیبا...

اتاق کوچک بچگیهایم...همان تخت و کمد کوچک مشکی...همان میز و صندلی خواستنی....عکسهایی که مرا برد به بازیهای کودکی...حتی به کتابها و نوارهای قصه و اسباب بازیهایی که الان خاطراتش هم گاه محو روزگاران شده...زمانی دوستانم آشکارا به آن حسد میبردند و حالا برایم از آن روزها چند قطعه عکس مانده و دیگر هیچ...

و این طور زمان میگذرد...حالا هم روزی میشود آن روزها یادش بخیر...بچگی را با جوانی عوض کردیم افسوس که روزی باید جوانی را به قربانگاه پیری ببریم...و بعد تمام شویم...همین...به سادگی گذر بیست و نه سال نفس کشیدن....ذهنم باز است...میروم و میایم به دید و بازدید کودکیهایم...عطر ماه مهر هم کمکم میکند...آن نیمکتهای چوبی با معلمهایی که گاه دوستشان داشتم و گاه نداشتم...با همکلاسهایی که بعد از سالها خبری از آنها دلم را شاد و آرام میکند...آن تخته و گچهای رنگی...چقدر محرومی آرین من از کودکی کردن در دنیایی که پیشرفت کرده تا در آن هیچوقت حتی نیمکت چوبی و گچ رنگی نبینی...

تو هیچوقت دفتر و کتابهایت را با کاغذ کادو جلد نخواهی گرفت...هیچوقت سر اینکه کجای نیمکت بنشینی قهر و آشتی کودکانه نخواهی کرد...هیچوقت با وجب و سانتی متر برای خودت و دوستانت محدوده نشستن روی نیمکت را مشخص نخواهی کرد...تو نخواهی فهمید بازی با یک توپ پلاستیکی چقدر میتواند لذت بخش باشد...تو با کندن ورقهای دفترت احساس قهرمان بودن نخواهی کرد...تو متعلق به عصر تبلت و موبایلی...حتی داستانهای ماندگار ما را نخواهی شنید..از چوپان دروغگو تا تصمیم کبری....نخواهی دید و نخواهی شنید اگر همرنگ جماعت تکنولوژیک تو را درگیر اتاقت کنم با بازیهای یک نفره...و چه کنم با دنیایی که با گذشته فرق کرده و کوچه هایی که تاب دیدن معصومیت بچه ها را ندارند...چه کنم با خواسته هایت که مطابق این عصر و این ادمها خواهد بود...افسوس برای همه ی سادگیهایی که بر باد رفتند...

دلم کمی کودکی خواست...همین...دلم روزگار بدون هیاهو خواست با آرزوهای کوچک...همین...حتی دلم برای آن دو تا اردکی که هر روز به زور به آنها پفک میدادم تنگ شد...دلم کمی الاکلنک و سرسره خواست با طعم بچگی...دلم دیکته و مشق و لغت خواست...دلم کارتونهای ساعت2روز جمعه را خواست... دلم ذهن باز و فکر راحت و بی دغدغه خواست ...همین...

پسندها (1)

نظرات (0)