آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

برای خاصترین مادر و زیباترین نی نی

1395/9/22 9:40
نویسنده : مامان آرین
133 بازدید
اشتراک گذاری

اذر برام ماه خوش یمنیه...در کنار شفق عزیز مادر گلم و همسر مهربونم ارمغان این ماه زیبا هستند...مامان پرانرژی و زیبا و خیلی خاص من...میدونم سالهای دیگه همون موقع که آرین عزیز بیشتر بفهمه و بزرگتر بشه دنیا رو برای بودنت گلبارون میکنه که انصافا حق مادری رو براش به جا آوردی...عاقلانه و آگاهانه به من درس مادر بودن دادی...راه و رسم مادری رو یادم دادی و ازم خواستی از محبتم لبریزش کنم...می فهمم آرین پر کردن خلا تنهایی تو نبود و از همه ی برنامه های زندگیت افتادی که من به راحتی کار کنم...کاری که ده ساله بهش خو کردم و نمیشد که نباشه...ممنون و انشاله 120سالگیت رو ببینم...جبران خوبی هاتو برات تو روزای خوب بکنم به امید خدا هر چند که نه من توان جبران دارم و نه تو هرگز توقعی...

مامان عزیزم حین ورزش پاش آسیب دید و رفت تو گچ نمی تونست راه بره و من تو رو میذاشتم پیشش...مامان بزرگ کمک کار بود و از این بابت خوب بود ولی می دونم اذیت شد ولی هر بار که بهش میگفتم مرخصی بگیرم میگفت خوبم و احتیاجی نیست...خدا خیلی به مادر جون صبر و انرژی داده...

مامان خوش اخلاق و مهربون من الان خوب خوبه و آرین عاشق بازی باهاشه...همه ش هم بازیای هیجانی و بپر بپر!!!دایی محمد و دایی علی هم که جای خود!!!...کشتی ورزش روزانه ست همراه بوکس و فوتبال و ...!!!

کاملا خلق و خوی پسر بچه های شیطون رو پیدا کردی! و البته من اینجوری دوست دارم!!

صبح ها برات حلیم میخرن و تخم بلدرچین و پسته و انواع مغزها هم کنارش سرو میشه!!رو تغذیه ت حساسن و همه چی ارگانیک برات تهیه میشه ....

والا ما یه روز جمعه خونه ایم برات از این خبرا نیست!!اصولا باباجون صبح برای خرید بیرون نمیره!!

یه عالمه کارای بامزه یاد گرفتی که جدا برات می نویسم یادگاری بمونه...

زحمت کاپشن و چند تاشلوار و بافت گرمم برات مادرجون و بابامحمود کشیده بودن که کنار بقیه کادوهات عکساشونو جدا برات میذارم که بدونی...بدونی و قدر بدونی...ظروف و اسباب بازی ها و لباسهای خونگی اونجا هم کلا پای خودشونه!!!

میخوایم برگردیم خونه خودمون یه خرده بغض میکنی و بد اخلاقی ولی میدونم این به مرور تبدیل به یه پروژه میشه!!و چه خداحافظی با شکوهی باهات میکنن!!ده دقیقه طول میشکه!!!انگار نه انگار فرداش میخوای هفت صبح اونجا باشی!!شامتو دستت میگیری و میای خلاصه!!

صبح ها با جغ جغ کفشات همه به نوبت میشینن تو رخت خواباشون!!!هر کی بیدار نشه انگشت میزنی به چشمش!!

میری رو چرخونک و دوچرخه و مبل و صندلی و ...! کنترل تلویزیون منحصرا در اختیارته!کامپیوتر و روشن میکنی موس دستت میگیری دکمه ها رو میزنی و با دقت به صفحه مانیتور نگاه میکنی!!!با هر آهنگی دنبال دستمالی لباسی چیزی میگردی کردی برقصی!!!نبود پتو رو سعی میکنی دستت بگیری زورت نمیرسه گریه میکنی!!با آهنگ غمگین سینه میزنی!!!هنوز تو جو محرم صفری!!!روزی هزار رکعت نمار میخونی!!!زیر لب مثل ماها زمزمه میکنی سر نماز!!!دایره کلماتت وسیع تر شده و اصطلاخات قشنگ به کار میبری...چند روز پیش برای اولین بار پیاده بردنت ددر عشقم...همه چی رو میفهمی میگیم فلان چیز رو برامون بیار میگردی پیداش میکنی میاری!!!همه جا رو میگردی بعضی وقتام دستت رو به نشونه اینکه میخوای بگی نمیدانم کجاست کج میکنی !قربون دستت برم من کوچولو...ماشین بازی و فرمون بازی که اصلا تو خونته! ماشینمونو می شناسی با دزدگیر بازی میکنی با گربه ها دوستی!و اینا برای یه بچه یک سال و سه ماهه خدا رو شکر یعنی هوش عالی...اینو همه میگن که باهوشی و من افتخار میکنم و به خونواده م احساس دین...چون تو اونجا بزرگ شدی و خدا رو شکر محیط شلوغ دیدی و رفتارهات تیزهوشانه ست...یه عالمه اسباب بازی تو هال خونه خودمون یا مادرجون پخش میکنی و اگه باهاشون بازی نکنی بخوایم برشون داریم جیغ میکشی!!حالا اونجا بزرگه ولی خونه خودمون دیگه راه بندون میشه!!امان از خونه کوچیک!!!!!!!

دایی ها که درس میخونن در رو میبندن خم میشی از زیر در نگاشون میکنی اونام چشای خوشگلتو می بینن درو برات باز میکنن دیگه درس تعطیل!!!خودکار و جزوه هاشونم که داغون کردی!!ا

قبلنا از جارو برقی میترسیدی الان انقدررر دوسش داری!!! اتو و جارو برقی ما همیشه تو هاله!!! ولی هنوز حس خوبی به سشوار و مخلوط کن و میکسر و این چیزا نداری!دیروز مادرجون مجبور بود چرخ گوشتو روشن کنه به محض روشن شدن شروع میکردی به گریه!!خاموشش میکرد آروم میشدی دوباره روشن میشد شروع میکردی!!!اصلا یه وضعی!!!برام نپتون میکشی اتو میکشی جارو میکشی!!زیر فرشا رو جارو میکشی!!!خلاصه خودت کثیف میکنی خودتم تمیزش میکنی!!عاشق چرخیدن ماشین لباس شویی و صدای ظرفشویی هستی و در هر حالی عاشق دستکاری دکمه هاشون !!کنترل رو دستت میگیری برعکس بهت میدیم خودت درست میگیریش!!!

یه بازی باهات میکردم چهاردست و پا میرفتی اداتو درمیاردم میخندیدی و خوشت می اومد دیشب اینکارو کردم بازم خندیدی ولی دیگه چار دست و پا نیومدی وایسادی و اومدی...یه ذره دلم برای جوجو بودنت تنگ شد...راستشو بخوای یه ذره نه خیلی دلم گرفت...خوشحالم برای بزرگ شدنت قد کشیدنت ولی دلمم تنگ میشه...

برای روزایی که قد آغوشمی که شیر میخوری و نگاهم میکنی اون زل زدنت تو چشمام برای وقتی که چیزی میخوای دست منو میگیری میبری سمتش تا برات بیارم برای وقتی که برای بغلم گریه و بی تابی میکنی...یه روزی برای همه این عاشقانه ها دلتنگ میشم...ولی قد و قامت مردونه ت بهم امید میده...به قول عمه جون باباجونت همسن تو بود همین تیپی و همین شکلی بود..و من مطمئنم مثل بابات خوش قد و قامت و خوش چهره میشی اون وقت یه خانوم خوش اخلاق و خوشگلم تکمیل کننده خوشبختیت میشه!!!...از خود ممنونم دیگه!!!...شوخی کردم مامان ولی برات آرزوها دارم!!

راستی یه چیز جالب شاید مال رنگ لباساته آخه بابامحمود همیشه موافق رنگ شاد برای شماست هر جا میریم خرید فکر میکنن دخملی!!...البته من چیزی نمیگم و سعی نمی کنم از اشتباه درشون بیارم ! ولی یه جا رفتیم برات دامن آوردن باباجون عصبانی شد!!!!!عصبانی واقعی ها!!!

و خلاصه خیلی چیزای دیگه که الان شاید ذهنم یاری نکنه ولی بعدا میگم ای بابا اینو ننوشتم!!

زنده باشی عشقم

پسندها (1)

نظرات (0)