سرماخوردگی
آره عزیز دل مامان یه چند روزی بود که سرماخورده بودی و حالت خیلی خوب نبود...
دو بار دکتر بردیمت و بیشتر از ده بار به موبایل آقای دکتر و مطبش زنگ زدم فکر کنم کلافه شده بود ولی همیشه با روی باز راهنماییم میکنه...
سینه درد داشتی و حالت تهوع...روزای خوبی نبود
تو همین ایام مامان بزرگ چشمشو عمل کرد و بابا بزرگ به خاطر خون دماغای خیلی شدید همه ش بیمارستان بود و ما خیلی نگرانش بودیم
الان که دارم می نویسم خدا رو شکر همه تون خوب شدین و من خیالم راحت شده
ولی این چند وقت همه ش تو استرس و نگرانی بودمپ
پنج روز پیش مادرجون موندیم که تو مراقبت ازت کمکم کنه
راستی می گم که بدونی اولین آمپول زندگیتو5اسفند94زدی الهی که آخریشم باشه...
اونقدر کوچولو بودی که پوشکتو کنار زدن و تو بغل باباجون بهت آمپول زدن من اصلا برنگشتم ببینم و بغض کرده بودم...
این آقای تزریقاتی رو شماره شو از آقای دکترت گرفتیم و با بدبختی پیداش کردیم برات آمپول بزنه که مطمئن باشیم کارشو بلده و مقدار دارو رو رعایت کنه و دستش درد نداشته باشه
کارش خوب بود و فقط یه کوچولو گریه کردی بعدشم جای آمپولت اذیتت نکرد
برای حالت تهوعت بود که خدا رو شکر اثر کرد و خوب شدی
دیگه مریضیتو نبینم مامان....