نهمین ماهگرد،این بارمتفاوت...

اول که نه ماهه شدنت مبارک باشه جوجوی قشنگم...

قضیه از این قراره که از وقتی از مسافرت برگشتیم باباجون سرش حسابی به خاطر حسابرسی شلوغه و تقریبا همیشه تا دیر وقت سرکاره و ما هم به خاطر همین موضوع خیلی وقتا اصلا برنمی گردیم خونه خودمون چون فرداش دوباره باید صبح زود برگردیم البته چون ما با هم همکاریم من کاملا درکش میکنم...

خلاصه اون شبم باباجون نتونست بیاد و تا دیر وقت سرکار بود به خاطر همین دایی علی که میخواست برات کیک بخره قرار شد موکولش کنه به فرداش که همه دور هم باشیم...

حالا مامان آقا آرین فرداش یه دندون دردی گرفت که بیا و ببین!...

میخواستم با دایی محمد برم دندون پزشکی که باباجون با اینکه یه عالمه کار داشت اومد دنبالم و تا دیر وقت مطب بودیم...اینم از شب بعدش!!!!

فردا شبش هم خونه عمه جون مهمون بودیم که به خاطر امتحانا و حجم کار باباجون یه چند باری بدقولی کرده بودیم و اون شبم ماشینمون وسط راه خراب شد و یه عالمه باباجون باهاش کلنجار رفت درست نشد بعد با مکافات بردیمش پارکینگ و آژانس گرفتیم وقتی رسیدیم از بس نگران شده بودن تو حیاط منتظرمون بودن...آخر شبم ماشین عموجون رو ازش گرفتیم...خلاصه اینم از اون شب!!!!

همین جوری موند دیگه تا تولد دایی علی که همه برات لباسای تابستونی خوشگل خریدیم و جالب اینجا بود که دو تا شمع روی کیک بود 8و1که 18سالگی دایی بود و جمع دو تاش میشد 9برای نهمین ماهگردت جوجو..

خودتم با دایی محمد رفتی کیک خریدی که یه اتفاق با مزه افتاده بود تو قنادی دستاتو زده بودی به کیکای روی پیشخوان و چندتاشون رو با یه حرکت ضربتی!!!به هم ریخته بودی بعدشم که احساس کرده بودی آقای قناد داره بهت اعتراض میکنه اخم کرده بودی و باهاش دعوا کرده بودی!!دعواتم اینطوریه که با اخم میگیAOOO!!!

وقتی هم که حریف نمیشی بعدش گریه میکنی!!!آخه تو هنوز خیلی جوجه ای ناناز! ولی مطمئنم از اون دسته  بچه ها میشی که بعدها میتونی از حقت دفاع کنی!اصلا از الان معلومه!

الان وقتی چیزی میخوای دستت نمیدیم به سمتش خم میکنیم و خودت برمیداری اینطوری تمرین میکنی بعدها رو پای خودت وایسی...

اینم عکس کادوهات و تولد مشترکتون...

امیدوارم هر دوتون صد و بیست ساله بشین عزیزای من