آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

شش روزگی آرین کوچولو

1394/7/12 22:52
نویسنده : مامان آرین
172 بازدید
اشتراک گذاری

من هر چیزی که طب سنتی درباره راهکارهای جلوگیری از زردی می گفت انجام دادم ولی روز پنحم یواش یواش صورت کوچولوت زرد شد دکتر برات آزمایش نوشت و گفت با دارو مشکل حل میشه اما فرداش زردتر شدی و من و مادرحون دوباره بردیمت دکتر و آزمایش و معلوم شد زردیت بالاتر رفته.

وقتی ازت آزمایش گرفتن جیغ زدی و درد داشتی من خیلی ناراحت شدم و توی اتاق نیومدم اما صدای گریه تو توی سالن می شنیدم ناراحتیم وقتی دکتر گفت باید بستری بشی هزار برابر شد...

دکتر پیشنهاد داد بریم بیمارستان دولتی اما مادرجون از عفونت و نابسامانی بیمارستانهای دولتی می ترسید.

به خاطر همین دوباره رفتیم بیمارستان بیستون و تمام کارهای پذیرشتو مادرجون و بابابزرگ انجام دادن که دست هردوشون خیلی درد نکنه البته همه خیلی دوستت دارن و هواتو خیلی دارن.

بابا محمود باید میرفت مسافرت که به خاطر تو نرفت و همش بیمارستان بود هر چی همکاراش و بقیه می گفتن زردی اصلا مهم نیست فایده نداشت هرچی تو بیمارستان لازم داشتیم برامون تهیه کرد و کلی به زحمت افتاد می دونم یه روزی اینا رو می خونی اما عزیزکم بدون که هرچی بگم نمی تونم همه احساس من و باباجون و بقیه رو نسبت بهت برات توضیح بدم.

تا شب همه زنگ می زدن و جویای احوالت بودن زیردستگاه مهتابی بودی و هر وقت گرسنه یا خسته میشدی می اومدی بغل مامان!

مادرجون با ما اومد بیمارستان و با ما روز ترخیصت برگشت حتی یه لحظه هم تنهامون نذاشت بستری شدنت مثل به دنیا اومدنت یهویی شده بود و ما از مطب دکتر رفتیم بیمارستان دو شب بستری بودی و بعدش خدارو شکر مرخص شدی

اونجا که بودیم تا پیش ما بودی خوب بودی خوب می خوردی و خوب می خوابیدی اما به محض اینکه می رفتی زیر دستگاه مهتابی شروع می کردی گریه بعد می اوردنت برامون دوباره ساکت میشدی!!!!

اون وضع نمی تونست ادامه داشته باشه چون شما رفته بودی که بری زیر مهتابی وگرنه تو خونه م خب بغلم بودی!!! خانم پرستار مجبور شد مانتومو ازم بگیره گذاشت کنارت زیر دستگاه و تخت گرفتی چهار ساعت خوابیدی!!! پسر مهربون من...

موقع بیمارستان بودنمون خاله جون اومد دیدنت و برات یه ست لباس سیسمونی کامل و کلی خوراکی های خوشمزه برامون آورد برای منم دو تا بلوز مجلسی و دو تا روسری که دستش درد نکنه برای روحیه م توی اون اوضاع خیلی خوب بود چند روز قبلش هم که مامان بزرگ از مشهد برگشته بود برای هردومون چند تیکه لباس آورده بود و خلاصه حسابی خوش به حالمون شده بود!!!

خوشحالم که بردیمت اون بیمارستان فقط یه بار ازت خون گرفتن و محیط خیلی آروم و تمیزی داشت و من که با کلی اشک و استرس رفتم بیمارستان بعد چند ساعت آروم شده بودم البته قطعا یه دلیلش این بود که من تنها تبودم و مادرجون کامل پیشم بود....

اینم عکسای بیمارستان گل پسرم امیدورام دیگه هیچ وقت تو زندگیت اون طرفا پیدات نشه!!!

پسندها (2)

نظرات (1)

همراه رایانه
28 مهر 94 20:52
همراه رایانه پاسخگوی تلفنی سوالات ومشکلات رایانه ای، موبایل ،تبلت، لب تاپ و .. شماره تماس 9099070345 پاسخگویی به صورت شبانه روزی حتی ایام تعطیل WWW.POSHTYBAN.IR