آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

از این روز تا ابد قلبم در بیرون از سینه ام خواهد تپید...

1394/7/11 18:52
نویسنده : مامان آرین
164 بازدید
اشتراک گذاری

تاریخ دقیق به دنیا اومدن آرین مامان طبق نظر خانم دکتر15مهر بود اما با توجه به اینکه من می خواستم تحت عمل سز باشم این تاریخ با کلی ارفاق به31شهریور تغییر کرد که تازه همونم از نظر دکتر زود بود و فقط به خاطر بحث مدرسه رفتن گل پسرم این تاریخ رو  قبول کرد.

روز19شهریور مثل همیشه رفتم سرکار و مثل روزهای قبل گرم کارام بودم که یهو بدون هیچ سابقه یا علامتی کیسه آبم پاره شد....

فقط خدا میدونه چه حالی داشتم...

اونقدر قدرت تصمیم گیری و اراده م از دست رفته بود که حتی نمی تونستم قدم از قدم بردارم تنها کاری که تونستم انجام بدم زنگ زدم به مادرم و اونم سریع اومد دنبالم با هم رفتیم بیمارستان بین راه به بابام و شوهرم هم زنگ زدیم بابامو وسط راه سوار کردیم و تا ما رسیدیم بیمارستان شوهرو و برادرم هم اومدن بودن 

حدود ساعت یازده و نیم اون اتفاق افتاد و حدود ساعت12من داخل بخش زنان بیمارستان بیستون بودم تا ساعت3که قرار بود دکترم بیاد من چه حالی داشتم و چه استرسی کشیدم بماند تا اینکه اتاق عمل اماده شد و منم فقط با امید به لطف خدا رفتم داخل اتاق.

قبلش به ما گفتن و حتی تعهد گرفتن که امکان داره نی نی بره زیر دستگاه و قیمتشم خیلی بالاست حتی دکتر خودم پیشنهاد داد برم بیمارستان دولتی که نه من و نه شوهرم قبول نکردیم چون فقط یه چیز مهم بود و اونم آرین عزیزمون بود توی اتاق عمل فشار من به خاطر استرس زیادی که داشتم تا16رفت همه باهام حرف می زدن و سعی می کردن بهم روحیه بدن حتی پرسنل اتاق عمل باهام شوخی می کردن و من تازه بعدا فهمیدم دلیلش چی بود...

ولی چی بگم از اون وقتی که صدای گریه ت بلند شد...چقدر دوست داشتم همون لحظه بغلت کنم...بردن که تمیزت کنن و بعد بیارنت که مامان پسر خوشگلشو بعد از8ماه انتظار ببینه و خستگی همه اون روزهای بارداری از تنش بیرون بره....موقعی که داشتن آماده ت می کردن به قول خانم دکتر اتاق عملو رو سرت گذاشته بودی از بس گریه کردی...دکترم گفت دستگاه احتیاج نداری و من به خاطر سلامت بودن شما اگه تا آخر عمرم سر سجده و تعظیم به درگاه خدا بذارم ذره ای شکر نعمتشو به جا نیاوردم...وقتی آوردنت پیشم هنوز داشتی گریه می کردی ... تو گریه می کردی و من اشک می ریختم....آرینم قشنگ بود خیلی قشنگ...

قبلا می خواستیم روز قبل از به دنیا اومدنت حتما فیلم بگیریم برات حرف بزنیم بیمارستان هماهنگ کنیم موقع تولدت فیلمبرداری کنیم اما قربونت برم تو مهلت ندادی که!!!!

وقتی رفتم تو ریکاوری بازم چند بار فشارمو گرفتن و بازم موقعی که رفتیم بخش بهم مانیتورینگ وصل کردن که هر ده دقیقه یه بار ازم فشار می گرفت و همش بوق میزد و تا فرداش ساعت2ظهر بهم وصل بود هر دو ساعت یه بار بهم 2تا آمپول میزدن و تازه فردا عصرش کم کم فشارم رسید به زیر12 خلاصه که کشتی منو جوجوی قشنگم!!!

اولین کسایی که اومدن دیدنت عمه ها و مهساجون و عمو میثم بودن که با شیرینی و یه سبد گل خیلی زیبا اومدن پیشت دوست نداشتم بگم که بابایی ناراحت بشه اما به تو می گم خیلی اون لحظه دلم خواست بابابزرگ و مامان بزرگتم بودن و می دیدنت می دونم خیلی دوستت داشتن...

حتما به همین زودی ها میریم دیدنشون که نوه شونو ببینن من مطمئنم خیلی خوشحال میشن...

ساعتهای اول که به دنیا اومده بودی یه کم ناله می کردی عمه جون دستش درد نکنه به بابایی گفته بود به دکتر نشونت دادیم و شما 4ساعت رفتی زیر اکسیژن...

وقتی دایی علی و پدربزرگم اومدن ملاقاتت زیر اکسیژن بودی و فرداش دیدنت

به خاله جون و مامان بزرگم که کرمانشاه نبودن خبر دادیم کلی سوپرایز شدن... البته خودمونم همین طور!!!

خلاصه که جیگر مامان به این دنیا خیلی خیلی خوش اومدی این جا فقط اگه خودت بخوای قشنگه اما بدون که دستای کوچولوتو میگیریم محکم محکم و نمیذاریم تنها باشی 

عزیز دلم از الان تا ابد تنهایی بخند اما غمها و خستگی هاتو تنها تحمل نکن برای غصه هات ما هستیم اما هیچی از خوشی هات نمی خوایم همه ش مال خودت...

روزگار میگذره و بزرگ میشی به امید خدا مرد میشی بابا میشی بابابزرگ میشی اما برای من خاطره روزی که عکساشو این پایین می ذارم همین جوری معصوم و ناز باقی می مونه بدون اگه روزی صدبار مرورش کنم نه کهنه میشه نه تکراری

پسندها (2)

نظرات (0)