29بهمن95ماندگارترین زیبایی دنیا...

برای اولین بار بهم گفتی مامان...

گفتی و من مردم از خوشی...

گفتی و دیدی دارم غش میکنم برات و دوباره گفتی...

میگفتی و با لبخند میگفتی و میدیدی من غرق مادرانه هایی شدم که تو بهم هدیه دادی و از ذوق من میخندیدی و باز تکرار میکردی و باز میمردم از خوشی...

دست بابای گلت درد نکنه که بغلش بودی و این زمزمه و تکرار نتیجه زحمت اون بود...

دوست دارم به اسم خودم صدام کنی که البته تلفظش فعلا برات سخته ولی اونقدر مسرور این کلمه شدم که شاید نظرم عوض شه...تا قبل از این به من و البته به همه میگفتی و میگی علی!!!!

مثلا میگم برو بابا رو صدا کن یا حتی میگم برو رضا رو صدا کن میری داد میزنی عللییی!!!!!.....ولی به بابابزرگم میگی ام!!آخه همیشه برات تو جیبش داره..!!!

دیشب مامان یه خرده یبوست داشتی که مال خوردن زیاد ماسته آخه عاشقشی یکی دو بار به خاطرش گریه کردی از گریه ت گریه کردم...

خدایا هیچ مادری درد بچه شو نبینه خدا رو شکر پسر من به لطفت سالمه کنار آرینم تو رو به خودت قسم به داد دل مامانایی که بچه مریض دارن برس...

هیچ بچه ای با بدن نحیف و کوچولوش بار درد و غم رو تحمل نکنه...

نه فقط آدما هیچ موجود زنده ای با درک مادرانه لحظه ای رنج بچه نبینه..

خدایا همه ی آدما رو کمک کن با بچه هاشون امتحان نشن...

طبقه بالای شرکتمون مرکز حمایت از یه سری از این بچه هاست دلمو کباب میکنن...حالمو خراب....نمی دونم صبر خونواده هاشون از جنس چیه...طلا یا بالاتر از اون...می دونم حکمتت جای گله نداره...ولی آخرش میدونم ارحم الراحمین هم خودتی...و این ته دل آدمو قرص میکنه...خدایا چه قدر خوبه آخر همه ی ماجراهای دنیا به تو ختم میشه...

آرینم تازگی ها روزی 100بار فیلم تولدت رو می بینی

تا تموم میشه میگی دست دسی و دستاتو به هم میزنی و کنترل رو میاری و میخوای...

مات و مبهوتش میشی بعد یهو شروع میکنی با دستمال رقصیدن البته منم باید دستتو بگیرم!!...

امروز میخواستم مرخصی بگیرم مادرجون به کاراش برسه بازم دلشون طاقت نیاورد بردمت اونجا...

زنده باشی گل نازم...

پ ن:اینجا عکس نمیذارم به خاطر مشغله هام و چون خیلی رو هم مونده دیگه واقعا وقت نمی کنم همه رو گذاشتم بعدا خودت زحمتشو بکشی...از آدما و لباسا و کادوها گرفته تا چهره ی ماه و معصومت که به هر عکسی رنگ میده ایشالا و به امید خدا...