آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

آخرین شب سال

طبق رسم خونوادگیمون شب آخر سال همه فامیل مهمون خونه ما بودن برای سبزی پلو با ماهی آخر سال که امسال چون خودنواده من و بابایی همه با هم خونه مون بودن شلوغ بود و به ما که حسابی خوش گذشت یه عالمه عکس گرفتیم و تا دیر وقت دور هم بودیم همه برات کادو خریده بودن ولی عمه جون برامون یه سرویبس چای خوری و قهوه خوری خیلی خوشگل و شیک آورده بود که واقعا سوپرایز بود ضمنا خودمم حسابی کاسب شدم و علاوه بر سه تا تونیک مجلسی و یه شال حریر خوشگل و یه پاپوش مجلسی از هنرمندی مادرم بی نصیب نموندم و برام با مروارید ست تل و کفش و کیف درست کرده بود که همه ازش خوششون اومد. شب آرین و کادوهاش با لباسای جدیدی که همون موقع مامانم براش خریده بود و منم تازه بعد از چند...
7 فروردين 1395

هدیه های آرینم

اینم عکس یه سری دیگه از کادوهایی که همه زحمت میکشن و برات میارن یا وقتایی که میریم خونه هاشون بهت میدن همیشه کادو و تزئین شده و خیلی شیک برای فرشته ی آسمونیمون آرین عزیز....دست همگی از عمه ها و عمو جون تا دایی ها مادرجون و بابامحمود تا بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله جون درد نکنه که خیلی هوای گل پسرمو دارن و جدا از آرین همیشه محبتاشون همیشه شامل حالمونه....
6 فروردين 1395

ششمین ماهگرد پسرم

به مناسبت شش ماهگی آرین جونم و به خاطر اینکه نزدیک نوزوز بود یعنی نوزدهم اسفند درست شش روز بعد از ششمین سالگرد ازدواج من و بابایی تصمیم گرفتیم اولین عید و نیم سالگیت رو ماندگار بهت تبریک بگیم متن تبریکم خودم دادم به روزنامه محلی و پرتیتراژ کرمانشاه باختر که نوزدهم چاپ شد اینم عکسش که امیدوارم مبارکت باشه
5 فروردين 1395

واکسن شش ماهگی

روز قبل از اینکه بری واکسن بزنی ناراحت این بودم که همه مامانا با نی نی هاشون میرن برای واکسن و بعد از اینکه بهشون واکسن زدن همون موقع که دردشون میاد و گریه می کنن بغلشون می کنن و بهشون شیر میدن که آروم شن ولی من سر کارم و نمی تونم باهات بیام. البته بارهای قبلم من نبودم ولی اون موقع هوشیاریت کمتر بود ولی الان بیشتر می فهمی... ولی به هر حال طبق معمول زحمت واکسنتو مثل بارهای قبل مادرجون و مامانبزرگ کشیدن منم همه ش از قبل از اینکه بری تا بعد از واکسنت زنگ میزدم و احوالت رو می پرسیدم دایی علی میگفت وقتی برگشتی خونه گریه نمیکردی ولی کاملا عصبانی بودی!! مثل بار قبلی بهت استامینوفن داده بودیم و به خاطر همین خدا رو شکر بازم تب نکردی و ...
25 اسفند 1394

جوجه ی من و این روزهاش..

انگار همین دیروز بود که پسر کوچولوی52سانتی من وارد دنیامون شد و همه ی زندگیمونو با اومدنش خوشرنگ تر از قبل کرد حالا گل پسر71سانتی مامان شیرین تر از قبل شده و با حرکات بامزه ش خوشحالی و نشاط رو به خونه مون میاره                                                دیگه خبری از گریه ها و بداخلاقیات نیست خدا رو شکر دو ماهی میشه که دلدردهات تموم شده و تو مثل یه آقا پسر گل و مودب اصلا اذیت نداری نه الکی اذیت میکنی نه بیخودی گریه و بهونه گیری میکنی نه حتی شبا از خواب بیدار میشی از حدود ساعت11میخوابی اگه گرسنه ت بشه مثل یه پسر خوب بی...
13 اسفند 1394

سرماخوردگی

آره عزیز دل مامان یه چند روزی بود که سرماخورده بودی و حالت خیلی خوب نبود... دو بار دکتر بردیمت و بیشتر از ده بار به موبایل آقای دکتر و مطبش زنگ زدم فکر کنم کلافه شده بود ولی همیشه با روی باز راهنماییم میکنه... سینه درد داشتی و حالت تهوع...روزای خوبی نبود تو همین ایام مامان بزرگ چشمشو عمل کرد و بابا بزرگ به خاطر خون دماغای خیلی شدید همه ش بیمارستان بود و ما خیلی نگرانش بودیم الان که دارم می نویسم خدا رو شکر همه تون خوب شدین و من خیالم راحت شده ولی این چند وقت همه ش تو استرس و نگرانی بودمپ پنج روز پیش مادرجون موندیم که تو مراقبت ازت کمکم کنه راستی می گم که بدونی اولین آمپول زندگیتو5اسفند94زدی الهی که آخریشم باشه... اونق...
9 اسفند 1394

این روزهای مامان

جدا از از اینکه دیگه دارم کامل میرم سر کار و یه خرده مشغله م زیاد شده الان یه حس عجیب دارم منی که خیلی اهل برگشت به عقب و واکاوی گذشته نبودم از اولای دی ماه همه ش دارم با خودم دوره میکنم پارسال این موقع چه طور بود چه کار می کردم. مثلا همه ی دی ماه داشتم به این فکر می کردم که تازه تو وجودم شکل گرفته بودی هنوز نطفه بودی و من منتظرت بودم حتی آزمایش ندادم چون میدونستم هستی. حتی جزئیات خیلی چیزا تو ذهنم دوره میشه بهمن ماه همه ش میگفتم پارسال این موقع ها آرینم بود و من خبر نداشتم راستشو بخوای فکر میکنم کاش زمان برمیگشت به عقب و من زودتر پیگیر آزمایش و سونو میشدم نمی دونم چرا خودمو دو ماه و نیم از این حس محروم کردم الان تو ذهن خودم ...
5 اسفند 1394

پنجمین ماهگرد آرین مامان و بابا

پسر گلم پنج ماهه شدنت مبارک امیدوارم همیشه شاد زندگی کنی به مناسبت پنج ماهگیت خودم دست به کار شدم و برات یه کیک خوشمزه شکلاتی و یه کیک گردویی درست کردم به علاوه پذیرایی های دیگه که باباجون زحمت خریدشونو کشیده بود عصری من و تو و باباجون با هم رفتیم خرید برای اتاقت برچسب ماشین و برای خودتم یه دست لباس و یه فوتبال دستی برای بعدهات که بزرگتر شدی خریدیم مبارک شاه پسرم باشه عزیز دل....اینم عکست با کادوهات و هم چنین دستپخت مامانت                                 
4 اسفند 1394

ملاقات مخصوص

وقتی هنوز تو دل مامان بودی هر موقع برای سلامتیت دعا میکردم برای پدربزرگ و مادربزرگ عزیزت هم که الان در کنارمون نیستن دعا و فاتحه میخوندم و به حرمت دعای پدر و مادر ازشون میخواستم نظر خیرشون بهت باشه که سالم بیای تو دنیامون                                 موقعی که به دنیا اومدی یه کم که از آب و گل دراومدی و میشد بیرون بردت هوا یه خرده سرد بود و نمیشد بریم سر خاک تا اینکه چند وقت قبل یه روز سه نفری رفتیم ملاقاتشون همین حالام که دارم می نویسم اشکم سرازیره خیلی برامون ناراحت کننده بود هر دوشون به خصوص مادربزرگ خیلی دوست داشتن ببیننت ولی افسوس که در واقع تو از این نعمت...
4 اسفند 1394