آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

تیرگان

فراموشی آدما باعث کم شدن ارزش ها نمیشه...پس با تموم فراموشکاری ها و ندونستن ها جشن قشنگ و باستانی تیرگان رو خیلی خاص بهت تبریک میگم گل قشنگم... یه عالمه داستان دارم که شبا قبل از خوابت برات بگم...قصه هایی که از بین سطر سطر کتابا برام یادگاری مونده...و میگم که بدونی...که بلد باشی...که به سرزمینت افتخار کنی... یه عالمه اسطوره داریم یه عالمه روزای قشنگ و یه دنیا بی خبری... اول تیر بلندترین روز ساله ولی تیرگان نیست... دهم مقدسه ولی تیرگان نیست... سیزدهم روز جدال تشتر ستاره آب با دیو خشکسالی و روز پرتاب تیر آرش از دامنه البرز و گذشتنش از جیحونه...راستی اسم اون منطقه الان سین کیانگه و جزئِی از جمهوری چینه! و این روز تیرگان هست به پا...
13 تير 1395

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشسب است...

یا علی صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید..... ایام شهادت فاتحه خیبر تسلیت... و برای مردانگی ها و عدالت پیشوایمان شادباش... ولی برخلاف تمام سیاه پوشیدن ها و عزاداری ها شب قدر که از دیر باز برایم23رمضان بوده و هست فرخنده باد که من هرگز نفهمیدم چرا مردم در شبی که بالاتر از هزاران سال است و ملائک و فرشتگان هرلحظه ی آن را بین آسمان و زمین در حرکتند و شب رحمت و مغفرت و نوشتن تقدیر است سیاه میپوشند و روضه میخوانند و گریه می کنند و بر سر میزنند و لیلالی قدر را به هم تسلیت میگویند... که من هرگز نفهمیدم این نفهمیدن ها را.... ای کاش و فقط ای کاش پسر گلم زور من به جامعه بچربد برای فهماندن راه بندگی کردن ...
5 تير 1395

نهمین ماهگرد،این بارمتفاوت...

اول که نه ماهه شدنت مبارک باشه جوجوی قشنگم... قضیه از این قراره که از وقتی از مسافرت برگشتیم باباجون سرش حسابی به خاطر حسابرسی شلوغه و تقریبا همیشه تا دیر وقت سرکاره و ما هم به خاطر همین موضوع خیلی وقتا اصلا برنمی گردیم خونه خودمون چون فرداش دوباره باید صبح زود برگردیم البته چون ما با هم همکاریم من کاملا درکش میکنم... خلاصه اون شبم باباجون نتونست بیاد و تا دیر وقت سرکار بود به خاطر همین دایی علی که میخواست برات کیک بخره قرار شد موکولش کنه به فرداش که همه دور هم باشیم... حالا مامان آقا آرین فرداش یه دندون دردی گرفت که بیا و ببین!... میخواستم با دایی محمد برم دندون پزشکی که باباجون با اینکه یه عالمه کار داشت اومد دنبالم و تا دیر وق...
25 خرداد 1395

علی عزیزم تولدت مبارک

ایشالا هزار ساله بشی... یه روز قشنگ خرداد قدم رو چشم زمین گذاشتی و چشم ما رو روشن کردی... 24خرداد سال77 قطعا از بهترین روزهای خداست... و امروز در آستانه18سالگی گذرت از دوران نوجوانی رو شادمانه بهت تبریک میگم... امسال مادرانگی مادرم رو می فهمم و خاطرات تولد دایی علی رو که مرور می کردیم حس و حالم قشنگتر بود... برادرهای عزیزم همیشه زیر سایه لطف پروردگاری که قدرتمند محضه پرتوان باشید که در کنار پدر و همسر عزیزم همیشه یار و حامی من بودید برادر واژه ی عزیزیه و مرد واژه ای باشکوه... و من خوشحالم که در کنار همه ی شما عزیزان معنی این کلمات رو خیلی خوب می فهمم... تولدت مبارک پسر کوچولوی دیروز و جوان برومند امروز.....   ...
24 خرداد 1395

ماه مهر و رحمت

رمضان اومده و من عجیب دلم هوای حال و هوای سحر رو کرده به جز پارسال که مسافر کوچولومون نذاشت!هر سال این سعادتو داشتم پارسالم بی نصیب نموندم و سحر با باباجون بیدار میشدم براش سحری آماده میکردم و خودمم مهمونش میشدم!کلا برعکس اکثر مردمم که غروب رمضان رو بیشتر دوست دارن... پارسال هر سحر برای سلامتیت سوره یاسین رو میخوندم و بعضی وقتا سوره مبارکه مریم که اگه هزار بار دیگه هم معنیشو بخونم باز مثل یه رمان قشنگ برام جذابیت داره... نه رمضان و سحر همیشه و همیشه یاسین برام حکم یه سلاحه .... الان مادرجون سوره هایی که حفظ هست وقتی تنهایین بلند بلند برات میخونه و مشغول کارهای خودشم هست... بقره،آل عمران،واقعه،جمعه،یاسین،الرحمن و ....البته خیلی...
19 خرداد 1395

عسل نه ماهه ی مامان

واقعا که از عسل شیرینتری خوشگلم....امروز صبح بابامحمود برات حلیم خریده بود برای اولین بار بود که میخوردی از بس دوست داشتی و بامزه خوردی دلمونو آب کردی آخه همیشه با شعر و بازی و قربون صدقه آش میخوری جوجه....یاد گرفتی چیزایی که میخوای با صداهایی که از خودت درمیاری اعلام میکنی مثلا برای صدا کردن ادما یه جور خاصی صدا درمیاری و چیزای دیگه....تازگیا بغل که هستی خودتو می چسبونی محکم دستاتم حلقه میکنی عاشقتم جوجو....دیگه نمیشه تو روروک تنهات گذاشت ماشالا قد کشیدی قدرتتم بیشتر شده خودتو هول میدی جلو و اگه حواسمون نباشه می افتی....فکر کنم خوش قد بشی مثل باباجون....تازگیا شبا چند بار بیدار میشی و دیگه خبری از تا صبح خوابیدن نیست ولی بازم راضیم خیلی شب ...
15 خرداد 1395

هوای خوش بهار

امسال قشنگترین بهار زندگیمونو با نی نی خوشگلم گذروندیم یه عالمه مسافرت داخل استان و الانم شمالیم خیلی خیلی همه چی عالی و حسابی داره خوش میگذره همه مون کاملا خوش مسافرتیم و از کنار هم بودن و این طبیعت قشنگ لذت میبریم البته دایی علی به خاطر کنکورش نتونست بیاد و بابامحمودم موند پیشش ایشالا دفعه بعد دسته جمعی.....عکسا قشنگتر حال خوبمونو به یادگار میذارن برات میذارمشون که بدونی اولین مسافرت به تو هم حسابی خوش گذشت جوجو.....واقعا بعد از یه عالمه کار و زندگی تو این دنیای ماشینی هر از چندگاهی تغییر آب و هوا لازمه و اصلا نمیشه که نباشه.....اولین مسافرت یه روزه رو سه نفره رفتیم اصلام سخت نبود اخه نی نی من ماهه اذیت کردن بلد نیست......هفته بعد مادرجون ...
2 خرداد 1395