آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

علی عزیزم تولدت مبارک

ایشالا هزار ساله بشی... یه روز قشنگ خرداد قدم رو چشم زمین گذاشتی و چشم ما رو روشن کردی... 24خرداد سال77 قطعا از بهترین روزهای خداست... و امروز در آستانه18سالگی گذرت از دوران نوجوانی رو شادمانه بهت تبریک میگم... امسال مادرانگی مادرم رو می فهمم و خاطرات تولد دایی علی رو که مرور می کردیم حس و حالم قشنگتر بود... برادرهای عزیزم همیشه زیر سایه لطف پروردگاری که قدرتمند محضه پرتوان باشید که در کنار پدر و همسر عزیزم همیشه یار و حامی من بودید برادر واژه ی عزیزیه و مرد واژه ای باشکوه... و من خوشحالم که در کنار همه ی شما عزیزان معنی این کلمات رو خیلی خوب می فهمم... تولدت مبارک پسر کوچولوی دیروز و جوان برومند امروز.....   ...
24 خرداد 1395

ماه مهر و رحمت

رمضان اومده و من عجیب دلم هوای حال و هوای سحر رو کرده به جز پارسال که مسافر کوچولومون نذاشت!هر سال این سعادتو داشتم پارسالم بی نصیب نموندم و سحر با باباجون بیدار میشدم براش سحری آماده میکردم و خودمم مهمونش میشدم!کلا برعکس اکثر مردمم که غروب رمضان رو بیشتر دوست دارن... پارسال هر سحر برای سلامتیت سوره یاسین رو میخوندم و بعضی وقتا سوره مبارکه مریم که اگه هزار بار دیگه هم معنیشو بخونم باز مثل یه رمان قشنگ برام جذابیت داره... نه رمضان و سحر همیشه و همیشه یاسین برام حکم یه سلاحه .... الان مادرجون سوره هایی که حفظ هست وقتی تنهایین بلند بلند برات میخونه و مشغول کارهای خودشم هست... بقره،آل عمران،واقعه،جمعه،یاسین،الرحمن و ....البته خیلی...
19 خرداد 1395

عسل نه ماهه ی مامان

واقعا که از عسل شیرینتری خوشگلم....امروز صبح بابامحمود برات حلیم خریده بود برای اولین بار بود که میخوردی از بس دوست داشتی و بامزه خوردی دلمونو آب کردی آخه همیشه با شعر و بازی و قربون صدقه آش میخوری جوجه....یاد گرفتی چیزایی که میخوای با صداهایی که از خودت درمیاری اعلام میکنی مثلا برای صدا کردن ادما یه جور خاصی صدا درمیاری و چیزای دیگه....تازگیا بغل که هستی خودتو می چسبونی محکم دستاتم حلقه میکنی عاشقتم جوجو....دیگه نمیشه تو روروک تنهات گذاشت ماشالا قد کشیدی قدرتتم بیشتر شده خودتو هول میدی جلو و اگه حواسمون نباشه می افتی....فکر کنم خوش قد بشی مثل باباجون....تازگیا شبا چند بار بیدار میشی و دیگه خبری از تا صبح خوابیدن نیست ولی بازم راضیم خیلی شب ...
15 خرداد 1395

هوای خوش بهار

امسال قشنگترین بهار زندگیمونو با نی نی خوشگلم گذروندیم یه عالمه مسافرت داخل استان و الانم شمالیم خیلی خیلی همه چی عالی و حسابی داره خوش میگذره همه مون کاملا خوش مسافرتیم و از کنار هم بودن و این طبیعت قشنگ لذت میبریم البته دایی علی به خاطر کنکورش نتونست بیاد و بابامحمودم موند پیشش ایشالا دفعه بعد دسته جمعی.....عکسا قشنگتر حال خوبمونو به یادگار میذارن برات میذارمشون که بدونی اولین مسافرت به تو هم حسابی خوش گذشت جوجو.....واقعا بعد از یه عالمه کار و زندگی تو این دنیای ماشینی هر از چندگاهی تغییر آب و هوا لازمه و اصلا نمیشه که نباشه.....اولین مسافرت یه روزه رو سه نفره رفتیم اصلام سخت نبود اخه نی نی من ماهه اذیت کردن بلد نیست......هفته بعد مادرجون ...
2 خرداد 1395

جوجه ی هشت ماهه ی من

سلام جوجه... هشت ماهه شدنت مبارک باشه مامان... هشت ماهه همه ی قشنگی های دنیا رو نصیبمون کردی و شدی قشنگترین بهانه ی زندگیمون جوجوی من عاشق روروک سواریه اونم با دور تند.... به حالت ایستاده دست و پا میزنی یعنی میخوای راه بری یا چیزی رو اگه میخوای برداری از همون دور براش دست و پا تکون میدی و بامزه و خوشگل صداهای ناز درمیاری تازگیا میفهمی وقتی میرسی رو پله های خونه یعنی داری میری ددر!!! این در طول روز ده بار تکرار میشه....! ذوق میکنی و میخندی و جیغ میکشی هرکی آماده بیرون بردنت باشه هرگز از بغلش تکون نمیخوری!!!بیرونم بازی بچه ها رو دوست داری ولی از موتور میترسی و گریه میکنی!!! وقتی از چیزی میترسی رو برنمیگردونی به همون حال...
27 ارديبهشت 1395

روزای بد...

جند وقت پیش عزیزدلم مریض شدی از تب شروع شد و بعد تبدیل شد به اسهال و بی اشتهایی و خیلی هم لاغر و ضعیف شدی... بدیش این بود که روز جمعه اینطور شدی و من باید جواب مامان و بابام و دایی هاتم میدادم!!!.... یک هفته موندیم پیش مادرجون و تقریبا هر روز دکتر..... فقط خوبیش این بود که یه چکاپ کامل شدی!... الان که دیگه از اون روزا خیلی گذشته و خدارو شکر خوب خوبی.....  
25 ارديبهشت 1395