آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

از این روز تا ابد قلبم در بیرون از سینه ام خواهد تپید...

تاریخ دقیق به دنیا اومدن آرین مامان طبق نظر خانم دکتر15مهر بود اما با توجه به اینکه من می خواستم تحت عمل سز باشم این تاریخ با کلی ارفاق به31شهریور تغییر کرد که تازه همونم از نظر دکتر زود بود و فقط به خاطر بحث مدرسه رفتن گل پسرم این تاریخ رو  قبول کرد. روز19شهریور مثل همیشه رفتم سرکار و مثل روزهای قبل گرم کارام بودم که یهو بدون هیچ سابقه یا علامتی کیسه آبم پاره شد.... فقط خدا میدونه چه حالی داشتم... اونقدر قدرت تصمیم گیری و اراده م از دست رفته بود که حتی نمی تونستم قدم از قدم بردارم تنها کاری که تونستم انجام بدم زنگ زدم به مادرم و اونم سریع اومد دنبالم با هم رفتیم بیمارستان بین راه به بابام و شوهرم هم زنگ زدیم بابامو وسط راه سوا...
11 مهر 1394

سیسمونی و اتاق آرین کوچولو

چند ماه قبل از به دنیا اومدن گل پسری با یه شرایط خاصی که داشتیم برنامه م این بود که خودم سیسمونی آرین کوچولو رو تهیه کنم اونم فقط در حد ضروریات و بعدا با سلیقه خودش و به مرور براش وسایل و اتاقشو کامل کنم به مادر جون و بابا محمود گفتم اونام موافقت کردن فقط مادرجون گفت بذار ماه آخر بخر که الان برای سیسمونی خریدن خیلی زوده منم همین جور دست روی دست گذاشته بودم تشسته بودم منتظز ماه اخر!!!! که یه روز سرکار که بودم مادرجون به موبایلم زنگ زد گفت هماهنگیاتو انجام بده آخر هفته سیسمونیتو میاریم!!!!! من که میخواستم خودم وسایلتو بخرم حتی یه تیکه لباس یا یه دونه اسباب بازیم برات نخریده بودم!!فکر همه جا رو کرده بودن هم تزیینات اتاقت از فرش و لوستر گر...
10 مهر 1394

انتخاب اسم

از وقتی فهمیدم شما یه آقا پسر گل هستی دغدغه هام برای انتخاب یه اسم خوشگل شروع شد برای من چند تا موضوع تو انتخاب اسم خیلی اهمیت داشت اولینش این بود که اسم قشنگ شما معنی زیبایی داشته باشه دومی این بود که اسم شما ایرانی و اصیل باشه سوم هم این که یه اسم امروزی باشه اما برای باباجون یه چیز دیگه هم اهمیت داشت و اون اینکه اسمی رو انتخاب کنیم که به گوش بقیه آشنا باشه یعنی در واقع اسامی خاص رو اصلا دوست نداشت. من یه مدت فقط کارم این شده بود که برم سراغ فرهنگ لغت ها و سایت های مختلف و نظزخواهی از دیگران برای انتخاب اسم یه وقتی من می پسندیدم باباجون دوست نداشت یه وقتی هم برعکس میشد. تا این که به یه اسم خوشگل برخوردم و باباجونم پسندید و این جوری ش...
10 مهر 1394

یه مهمون کوچولو

من و همسرم در اسفند ماه سال1388در یک روز قشنگ   زندگی خودمونو شروع کردیم و به لطف خدای بزرگ در کنار هم پستی و بلندی های روزگار رو گذروندیم در سال1393با کمک خداوند و حمایتهایی که شدیم شرایط زندگی برای دعوت کردن یک مهمون کوچولو به خونه مون مساعد شد. سخته به روال زندگی که مدتها بهش خو کردی پشت کنی و بزرگترین مسئولیتها رو تقبل کنی ، سخته یه نقش جدید برای خودت بسازی و بدونی که قراره بیشترین تغییرات رو در زندگی ای که قبلاً همه چیزش راحت بود بدی اما وقتی خداوند انسان رو برای تکامل خلق کرده و وقتی حس میکنی چیزی باید باشه که نیست دیگه همه ی این دوگانگی ها رو کنار میذاری و انتخاب میکنی ..... انتخاب می کنی و از طرف خداوند انتخاب می شی......
9 مهر 1394