آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

نی نی مبارز من

بله واقعا از نظر من جنگیدن یه نی نی کوچولوی دو ماهه با یه عالمه واکسن و ویروس ضعیف شده یه مبارزه ست و پسر کوچولوی من بعد از چند روز اذیت شدن بالاخره اون موجودات مزاحمو شکست داد و پیروز شد! روزی که قرار بود واکسن جوجو رو بزنن روز19آبان قرار بود ساعت هشت با مادرم بریم بهداشت البته پسر من اصلا اونجا پرونده نداره و کاملا تحت نظر متخصصه  ایام بارداری خودمم برای واکسن کزاز اونجا رفته بودم و می دونستم بدون تشکیل پرونده واکسن می زنن. ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نیستی.... مادرجون و مامان بزرگ برده بودن واکسنتو زده بودن و تا من از خواب بیدار شدم صدای در اومد و برگشتین... وقتی حالت کاملا خوب شد مادرجون گفت موقع واکسن زدن درد داشت...
4 آذر 1394

شصت روز طلایی

پسر عزیزم آرین به لطف خدای بزرگ دو ماهه شدی.. دیگه برای خودت مردی شدی عزیزدل مامان دیگه بعد از خمیازه کشیدن گریه نمی کنی!تحملت برای سکسکه کردن بیشتر شده و دیرتر عصبانی میشی!یه خرده البته فقط یه خرده اخم کردن های خوشگلت کمتر شده!و مهمتر از همه برنامه خوابت تنظیم شده شبها از ساعت 2نصف شب الی 5بامداد!!! هنوزم بار اصلی بزرگ کردن و مراقبت ازت رو دوش مادرجونه هر چی ازش تشکر کنم بازم کمه...اصلا خونه اونا آرومتری انگار یه حس آرامش بهت دست میده آخه تا الان بیشتر اوقات رو اونجا و با اونا بودی... هنوزم همه خیلی هواتو دارن خاله جون روزی دو سه بار زنگ می زنه احوالتو می پرسه و یه عالمه توصیه برات می کنه مامان بزرگ و بابابزرگ همه ش برات کادو می خر...
24 آبان 1394

کوچولوی قهرمان من

  سی و نهمین روز از تولد نی نی خوشگلم ساعت هفت صبح روز 26مهر به اتفاق باباجون و مادرجون رفتیم بیمارستان زاگرس برای سنت پسر خوشگلم. ساعت نه صبح آرین خان کبودی رو به عنوان اولین آقا پسری که باید می رفت داخل اتاق صداش کردن مادرجون آماده ت کرد و رفتی داخل یه عالمه نی نی بیرون تو صف منتظز بودن یکی یکی آروم و خواب آلود می رفتن تو اتاق و با جیغ و گریه بر می گشتن آدم دلش براشون می سوخت ولی با مزه بودن صدای گریه همه شون با هم قاطی شده بود و بیمارستانو رو سرشون گرفته بودن این وسط فقط یه نی نی قهرمان بود که گریه نمی کرد فقط خیره خیره مامانشو نگاه می کرد انگار داشت می گفت آخه چرا؟!!...اونم شازده پسر خودم بود!! اما داخل اتاق خیلی گریه کردی تو ...
17 آبان 1394

آرین بعد از چهل روزگی

بعد از حدود 45روز آرین کوچولو رو برای اولین بار بردیم خونه خودمون وقتی رفتیم اشک تو چشمای همه جمع شده بود و کلی اصرار می کردن که نریم منم از حال بد بقیه واقعا خودمم حالم بد شده بود نگران بابام بودم که فشارش بالا نره و خلاصه شب بدی بود عجیب اینکه ما قرار بود دوباره فرداش بگردیم!!ولی همه بهت عادت کرده بودن و حتی چند ساعت دوریتو نمی تونستن تحمل کنن وقتی بردیمت خونه و برای اولین بار اتاقتو بهت نشون دادیم یه کم حالم بهتر شد به هر حال به خونه خودت خوش اومدی گل پسرم. از فرداش رفت و آمد هر روزه ی من و آرین و باباجون از خونه خودمون تا خونه پدرم شروع شد البته روال قدیم خودمم دقیقا همین بود فقط الان یه کوچولوی ناز و دوست داشتنی هم به جمعمون اضافه شد...
16 آبان 1394

چهل روزگی آرین کوچولو

به مناسبت چهل روزگی آرین کوچولو از قبل قرار بود مامانم یه مهمونی بگیره به افتخار عزیز دردونه گلمون که چون ایام ماه محرم بود مهمونی که گرفتیم یه رنگ و لعاب دیگه پیدا کرد و ما عزیزان خانه سالمندان رو مهمون کردیم به امید اینکه همیشه نوع دوستی و سخاوت سرلوحه زندگیت باشه شب اون روز هم من و بابایی با شما برای اولین بار رفتیم خونه عمه ها و شام رفتیم خونه عموجون که خیلی از دیدنت خوشحال شدن عمه جون بهت کادو داد و حسابی برای چندمین بار به زحمت افتاد. شاید کاری که مادر جون انجام داد به ظاهر خیلی باشکوه نبود ولی مطمئنم وقتی بزرگ بشی همون موقع که فرق انسانیت و آدمیت رو بفهمی می دونی که تجملات و تظاهر جزئی ناقابل و بی اهمیت در زندگی آدمهاست. شبها...
5 آبان 1394

اولین ماهگرد آرین جون

امسال سالگرد تولد من و اولین ماهگرد تولد نی نی نازم با هم یکی شده بود دایی محمد و دایی علی برات کیک و دسر خریده بودن با یه گیوه سفید بامزه جای بابامحمود و مادرجون که هرسال تولد من و بابایی یادشونه و برامون همیشه کلی تدارک می بینن به خصوص امسال که تولد من یه رنگ دیگه ای داشت واقعا خالی بود. تصمیم گرفتیم تا سالگرد تولدت این یازده ماه رو  برای هر ماهگردت یه کار خاص انجام بدیم که امیدواریم بعدا بخونی و عکساشو ببینی و خوشت بیاد اینم عکسای تولد مشترک من و جوجوم!!     جند رور بعدشم که مادر جون و بابا محمود از مسافرت برگشتن کلی سوغاتی برات آورده بودن  منم یکی از لباساتو تنت کردم و ازت عکس گرفتم البته...
21 مهر 1394

سی روز قشنگ ...

سی روز قشنگ از زندگی جوجوی مامان گذشت و دنیای کوچیک پسر کوچولوی مامان خالی از اتفاق نبود فامیل و دوستان و همکارام همه اومدن گل پسرم رو دیدن و انصافا از حد توقعم بیشتر برای نی نی سنگ تموم گذاشتن که امیدوارم تو لحظه های قشنگ زندگیشون محبتهاشونو جبران کنم. من و بابایی و مادرجون خیلی نگران سلامتیت بودیم و هستیم و به یه دلایل خنده داری هر دو روز یه بار می بردیمت پیش آقای دکتر هر بارم دعوامون می کرد که آخه چرا اومدین؟؟؟!!   از روزی که به دنیا اومدی منتظر یه اتفاق خاص بودم که البته برامم خیلی سخت بود بیستمین روز از تولدت بابامحمود و مادرجون یه مسافرت دو هفته ای رفتن و برای من که خیلی توی این مدت برای کارای پسرم بهشون وابسته شده بودم یه م...
19 مهر 1394

جایزه به جوجو!!!

روز بعد از ترخیص از بیمارستان بابامحمود و مادرجون یه دستبند طلا که روش نوشته شده بود آرین جان تولدت مبارک و پشتش تاریخ 94/6/19 حک شده بود رو برات خریدن که تا سه چهار سالگیت هم قابل استفاده ست و بعد میره قاطی صندوقچه خاطراتی که می خوام برات درست کنم و یادگاری های سالهای زندگیتو بعدا بهت بدم که می دونم برات خیلی شیرین و خاص میشه. روز عید قربان هم دو تا خروس محلی برات قربانی کردیم به امید اینکه همیشه سالم و تندرست باشی. اینم عکس جایزه جوجو که پسر خوبی بود و زودی سالم و سرحال برگشت خونه! ...
13 مهر 1394

شش روزگی آرین کوچولو

من هر چیزی که طب سنتی درباره راهکارهای جلوگیری از زردی می گفت انجام دادم ولی روز پنحم یواش یواش صورت کوچولوت زرد شد دکتر برات آزمایش نوشت و گفت با دارو مشکل حل میشه اما فرداش زردتر شدی و من و مادرحون دوباره بردیمت دکتر و آزمایش و معلوم شد زردیت بالاتر رفته. وقتی ازت آزمایش گرفتن جیغ زدی و درد داشتی من خیلی ناراحت شدم و توی اتاق نیومدم اما صدای گریه تو توی سالن می شنیدم ناراحتیم وقتی دکتر گفت باید بستری بشی هزار برابر شد... دکتر پیشنهاد داد بریم بیمارستان دولتی اما مادرجون از عفونت و نابسامانی بیمارستانهای دولتی می ترسید. به خاطر همین دوباره رفتیم بیمارستان بیستون و تمام کارهای پذیرشتو مادرجون و بابابزرگ انجام دادن که دست هردوشون خیل...
12 مهر 1394