آرینآرین، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

جوجوی قشنگم آرین

شب ایرانی...

آیین باستانی ایران میترائیسم و میترا الهه والا مقام ایرانیست... چه دوست داشته باشیم و چه نه اجدادمان تا زمان داریوش بزرگ در فرهنگ میترائیسم خورشید را ارج و قربی می نهادند که نمی دانم پرستش بوده یا نه...ولی میترا نماد خورشید در اولین شب زمستان به دنیا آمد و ایرانیان به شکرانه ی این زاد روز هر ساله شب یلدا (به معنی شب تولد) را جشن می گرفتند و مردم تبار آذربایجان(که زادگاه زرتشت و از مراکز اصلی سرزمین پارس بوده و خواهد ماند)آن شب را خوراکی شیرین به نام قاویت صرف می کردند و ایرانیان به جشن و پایکوبی بودند و این سنت هنوز هم در زمان تولد نوزادی از ایرانیان رواج دارد از سوی دیگر و شاید به بهانه ی تولد میترا این شب را شب آغاز آفرینش زمین میدان...
14 دی 1395

یلدا...

میدونی اگه دخمل بودی یلدا اسمت بود!!؟؟البته این نظر منه ها..!!وگرنه تو اون قدر زود خودتو نشون دادی که کار به انتخاب اسم دخترونه نرسید!!!البته یه بار به باباجونت گفتم اسمشو بذاریم یلدا!!ولی به یه دلیل خنده داری قبول نکرد!!!ولی مهم نیست چون نهایتا اسم قشنگ شما شد آقای آرین خان کبودی....!! چند روز قبلش تعطیلات بود و خاله جون و عمو منصور و دخترای خوشگلشون کرمانشاه بودن به قول خودمون دوره مهمونی داشتیم و حسابی خوش گذشته بود...واقعا لذت این خستگی ها بی نظیره....ولی حیف که تا یلدا نموندن..وشب آخرم خونواده عمه جون اونجا بودن و اون شبم مثل همیشه عالی بود و خستگی کار از تنمون واقعا دررفت... امسال مامان خوش سلیقه ی من یه تم سنتی عالی برای یلدا ان...
7 دی 1395

برای خاصترین مادر و زیباترین نی نی

اذر برام ماه خوش یمنیه...در کنار شفق عزیز مادر گلم و همسر مهربونم ارمغان این ماه زیبا هستند...مامان پرانرژی و زیبا و خیلی خاص من...میدونم سالهای دیگه همون موقع که آرین عزیز بیشتر بفهمه و بزرگتر بشه دنیا رو برای بودنت گلبارون میکنه که انصافا حق مادری رو براش به جا آوردی...عاقلانه و آگاهانه به من درس مادر بودن دادی...راه و رسم مادری رو یادم دادی و ازم خواستی از محبتم لبریزش کنم...می فهمم آرین پر کردن خلا تنهایی تو نبود و از همه ی برنامه های زندگیت افتادی که من به راحتی کار کنم...کاری که ده ساله بهش خو کردم و نمیشد که نباشه...ممنون و انشاله 120سالگیت رو ببینم...جبران خوبی هاتو برات تو روزای خوب بکنم به امید خدا هر چند که نه من توان جبران دارم و...
22 آذر 1395

مامان فراموشکار

نه اینکه فکر کنی حواسم به واکسنت نبود...کل هفته قبل از تولدت به همه یاداوری میکردم حواستون باشه...ولی چون با مادرجون -طبق معمول-رفتی واکسن زدی و بعدش هم خداروشکر اذیت نشدی دیشب تو فکر رفته بودم بدجور که نکنه واکسن نزدی!!!بعدش یهو یادم افتاد با شفق جون و مادرجون رفتی و حتی چون گریه میکردی شفق جون برات بستنی خریده بود که آرومت کنه!!!....هم یهو خیالم راحت شد هم ناراحت این شدم که چقدر دغدغه های کاری میتونه رو فکر یه مادر اثر بذاره...همیشه خوشحال هستم و افتخار میکنم به اینکه سالهاست دارم کار میکنم و شغلم و محیط کارم عالی هست...به محیط و آدمایی که سالهاست در کنارشونم...و خدارو شکر موقعیت مالی خوبی دارم...اما دیشب فهمیدم که همیشه یه نیمه خالی لیوان...
3 آبان 1395